عزیزم گر گرفتم یعنی از شدت خجالت یـا عصبانیت گرم و داغ شدم راستی به منظور تشکرم فقط لازم اون دکمـه ی سپاسو لمس کنین شوخی کردم
_________________________________________________________________________________________________
قسمت چهاردهم
دیبا:ترانـه بجنب دیگه!اه!دیر شد!
من:خیله خب بابا!اومدم!
سریع دکمـه های مانتوم رو بستم و از اتاق زدم بیرون!کیفمو از دست سپیده گرفتمو گوشیمو انداختم توش!
کفاشامون رو پوشیدیم!
محمد دم درون منتظرمون بود!چه شاد و شنگول بود!معلومـه دیگه!روز نامزدیشـه!باید شاد باشـه...
نشستیم تو ماشین!
محمد سلام گرمـی باهامون کرد!
تو ماشین فقط آهنگ گوش دادیم!تا موقعی کـه رسیدم دم درون آرایشگاه!
محمد:مـیشـه چند لحظه بمونی؟
رو بـه سپیده و دیبا کردم:شما برین!منم الان مـیام!
دیبا چشمکی بهم زد و سریع از ماشین پیـاده شدن!
من:خب!کارتو بگو!
محمد:نـه بزار هر وفت رفتن تو بهت مـیگم!
من:واااااااااااا...
صبر کردیم که تا رفتن تو!
من:خب!کارتو...
فرصت نداد جملمو کامل کنم!
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و لباشو روی لبام گذاشت!ایندفعه دیگه از هیچ چیزی هراس نداشتم!آخه هفته پیش خونده بودیم و محرم بودیم!
آروم لباشو برداشت:دوست دارم!
من:منم!
از ماشین پیـاده شدم!اما محمد نرفت!
من: الو یعنی چه برو دیگه!
محمد:نمـیخوام!اول تو برو تو بعد من مـیرم!
من:لـــــــــــــــــوس!بجنب!دیرت مـیشـه هااااااااااااا...
محمد:صبر مـیکنم که تا تو بری!بعدش من مـیرم!
زنگ زدم!
حدود 2 دقیقه طول کشید که تا درو باز کنن!
وقتی درون باز شد واسه محمد بوس فرستادم و دستمو تکون دادم براش!
درو بستم و وارد آرایشگاه شدم!
سپیده و دیبا رو صندلی نشسته بودن و غش غش مـیخندیدن!
من:واسه چی نیشتون بازه؟؟؟؟
دیبا:آره دیگه!
من:یعنی چی؟
سپیده:از الان شیطونی رو شرع کردین!!!
من:خیلی بیشوری سپیده!شما ها از کجا دیدین؟
دیبا قهقهه زد:پنجره!
من:خیلی بی ادبین!واقعا که!حالا نوبت شما ها هم مـیرسه دیگه!
همـین موقع آرایشگره از یـه اتاق اومد بیرون!
اووووووووف!چه آرایشی کرده بود!خدا بـه داد من برسه...
صدای زنگ موبایلم دراومد!
گوشیمو از تو کیفم درآوردم!محمد بود!
من:بله!
محمد:سلام عزیزم!
من:سلام!جانم؟
محمد:زنگ زدم حتما بـه آرایشگره سفارش کن آرایش غلیظ نکنـه هاااااااا...خانومم خودش خوشگله!احتیـاجی بـه این چیزا نداره!
خندیدم:باشـه!حتما...
محمد:بوس بوس!
من:باشـه دیگه!
محمد پشت تلفن از خنده غش کرد!
وقتی گوشیمو قطع کردم آرایشگره گفت:بیـا عزیزم اینجا بشین!
رفتم روی صندلی نشستم!
من:مـیشـه آرایشم ملیح باشـه؟
من:مطمئن باش عزیزم!واسه ی نامزدی آرایش غلیظ خوب نیست ...
انقدر جلوی آینـه وسیله بود کـه اصلا نمـیتونستم خودمو ببینم! بعد از آرایش موهام رو هم درست کرد!حدود 3-4 ساعت طول کشید!البته روی ناخونام هم وقت زیـادی گذاشت!
سپیده و دیبا کمکم که تا لباسم رو بپوشم!
لباسم سبز بود!بالا تنش خلی تنگ و دکلته بود!روی کمرش هم پلیسه کار شده بود!دامنش هم واقعا پف داشت!دامنش حریر بود و روش یـه لایـه کوتاه ساتن بود!واقعا لباس شیکی بود!2 روز پیش با محمد این لباس رو خریده بودم!
صندل های 10 سانتی سبز هم پوشیدم و رفتم جلوی آینـه قدی!
دیبا:واااااااااااااااااااااااااااااااااااااو!
سپیده:معرکه شده !
خودمو تو آینـه دیدم نشناختم!ابرو هام بـه شدت نازک شده بود!صورتمو کاملا اصلاح کرده بود!آرایشش معرکه بود!
سریع حساب کردیم و منم مانتو و شالم رو پوشیدم!
سپیده و دیبا کمکم که تا دم پله ها برم!
محمد منتظرمون بود!
با دیدن من چشاش 4 که تا شد!
خندم گرفته بود!
محمد:وااااااااااااااااای ترانـه!عالی شدی...
اومد نزدیکم!
گوشـه لبمو گاز گرفتم!یعنی اینکه جلوی بچه ها زشته!
به تیپش نگاه کردم!واقعا کش شده بود!کت و شلوار شیری با بلوز سبز تیره کـه با لباس من ست بود،پوشیده بود!ریش هاش هم کاملا مرتب بود!موهاش هم خیلی خوب بـه سمت بالا ژل زده بود!
محمد دستمو گرفت که تا کمکم کنـه از پله ها برم پایین!
نشستیم تو ماشین!
اول سپیده و دیبا رو رسوندیم خونـه بعدش هم رفتیم آتلیـه!
وااااااااای کـه چه فیگور های باحالی بلد بود!
عکسامون معرکه شدن!
همش عالی بود!
بعد از گرفتن عها سریع لباسام رو پوشیدم!نیم ساعت دیگه مجلس شروع مـیشد!
از عکاسه خداحافظی کردیم و سریع سوار ماشین شدیم!
محمد:خوبی؟
من:آره! خوبم!مـیگم واقعا آخه کدوم خری 17 سالگی نامزد مـیکنـه؟مثل روستایی ها شدیم...
محمد خندید:چه اشکالی داره مگه؟
خندیدم:هیچی!اصلا!هیچ اشکالی نداره!
بعدشم 2تامون زدیم زیر خنده!
محمد:آرایشت واقعا خوبه ها....
من:من خودم خوشگلم!
محمد:بر منکرش لعنت خانوم خوشگله!
کار بابای محمد تو پاریس جوری بود کـه نمـیتونست هر وقت مـیخواست مرخصی بگیره!به خاطر همـین تو مجلس نبودن!چیزی کـه به نظر خیلی ها عجیب بود!
ولی من خودم بار ها و بار ها با خانواده محمد حرف زدم!کلا خانواده خوبی بودن!ما هم بهشون قول داده بودیم عکسای نامزدی رو براشون بفرستیم!واااااای کـه چه قدر محمد(مادر شوهرم)گریـه کرد!درکش مـیکنم!خیلی سخته بخواد نامزدی پسرش نباشـه....
دلم به منظور تنگ شده!
چه قدر دلش مـیخواست این روزا رو ببینـه!کاش اینجا بود...
گریم گرفت!
محمد نگران شد:چی شده؟
من:یـاد افتادم!
محمد دستشو رو پام گذاشت:اشکالی نداره خانومـی!تا منو داری غم نداری!
برای اینکه محمد رو ناراحت نکنم اشکامو پاک کردم!
رسیدیم دم خونـه!
محمد اومد درو برام باز کرد!خیلی شیک و مجلسی سوار آ شدیم!دامنم کل آ رو اشغال کرده بود!
وقتی زنگ خونـه رو زدیم کل خاندان حمـیدی بـه سمتمون حمله ور شدن!
البته یـه سری از فامـیلای دور محمد هم ایران بودن!در هر صورت لازم دونستیم اونا رو هم دعوت کنیم!
دیگه از دود اسفند داشتم خفه مـیشدم!
رفتیم روی مبل دونفره نشستیم!
ته دلم واقعا راضی بودم از اینکه با محمد ازدواج کردم!درسته 12 سال از من بزرگتر بود اما جوری منو درک مـیکرد کـه هزار که تا همسن و سال خودم درک نمـی!
سپیده و دیبا صدای آهنگ رو زیـاد !
بقیـه هم برامون دست زدن که تا بریم وسط بیم!
محمد اول از روی مبل بلند شد و بعدش دستمو گرفت که تا بتونم بلند شم!
رفتیم وسط!
محمد یـه دستشو دور کمرم حلقه کرد!
منم با یـه دستم دامنمو گرفتم و اون یکی دستمو روی شونـه هاش گذاشتم!
یـاد اون لحظه ای افتادم کـه محمد دستش درون رفته بود!موقعی کـه دکتر مـیخواست جا بندازه انقدر داد و بیداد کرد کـه کر شدم...
خود بـه خود خنده رو لبام نشست!
محمد سرشو بهم نزدیک کرد:خیلی دوست دارم!
خندیدم:ما بیشتر!
محمد:مـیدونستی خیلی خوشگلی!
با خونسردی کامل گفتم:اوهوم!
محمد خندید و صورتشو نزدیک تر کرد!
من:محمد تو رو خدا الان نـه!چون نامزدیـه خوبیت نداره!محمد خواهش...
اما اصلا بهم فرصت نداد!خدا رو شکر رژلبم 24 ساعته بود وگرنـه همش پاک مـیشد...
صدای کف و صوت مردم توی گوشم پیچید!
حالا خدا بـه داد تیکه های سپیده و دیبا برسه...
***
واااااااااااااای چه قدر سرم درد مـیکنـه!3 روزه مدرسه نرفتم!
تا حالا 4 که تا جعبه دستمال کاغذی تموم کردم!
چه قدر هم از درسا عقب افتادم!وااااااااااای خدا بـه داد برسه!
موبایلم زنگ خورد!
خم شدم و از روی زمـین گوشیمو برداشتم!
محمد بود!
من:الو!
محمد:سلام عزیزم!بهتری خوشگلم؟
گریم گرفت:نـه خوب نیستم!محمد تو رو خدا بیـا اینجا!وضعیت روحیم خیلی خرابه!از درسا هم کلی عقب افتادم...
محمد:نبینم خانومم گریـه کنـه هاااااااا...نیم ساعت دیگه اونجام!
گوشی رو قطع کردم!
فقط بابا خونـه بود!تیرداد هم کـه طبق معمول شرکت بود!
دیشب 2 که تا پنی سیلین زدم!
واااااااای کـه چه قدر حالم بده!حالا این 3 روز غیبت رو چه جوری جبران کنم؟بدبخت شدم رفت!
کاش حالا کـه محمد داره مـیاد حوصله داشتم یـه کم خودمو خوشگل مـیکردم!ولی همـین جوریش هم داشتم جون مـیدادم!
لباسم چی بود؟
یـه شلوارک پام بود!چه قدر هم کوتاهه!
یـه تاپ هم تنم بود کـه یقش خیلی باز بود!
انقدر شدید تب کرده بودم کـه همـین ها رو هم بـه زور مـیتونستم تحمل کنم...
***
یکی لپمو بوس کرد!
یـه چشمو باز کردم ! محمد بود!
محمد:قیـافشو...
من:سلام!
محمد:سلام بـه روی ماهت!چه قدر مـیخوابی!
من:خب سرم درد مـیکنـه!بهترین کار اینـه کـه بگیرم بکپم!
محمد:این چه حرفیـه!ایشالله خوب مـیشی!
خمـیازه کشیدم!
محمد:اووووووووووووووووووووووو...ببند الان مگس مـیره توش!
من:بی ادب!
محمد اومد جلو دماغمو کشید:ما بیشتر!
انقدر خندید کـه به نفس نفس افتاد!
محمد:خب!امرتون بانو؟
خندیدم:هیچی فقط گفتم بیـای یـه کم پیشم باشی...راستی کی درو برات باز کرد؟
محمد:بابا!
من:بابا کـه خواب بود...
محمد:بله دیگه!وقتی زنگ زدم بابا بیدار شد اومد درو باز کرد!
قیـافمومثل گربه شرک کردم:خب خسته بودم!
محمد اومد جلو همونطوری روی تخت بغلم کرد:من فدای اون خستگیت بشم!
بغض کردم:خیلی از درسا عقب افتادم!
محمد منو از خودش جدا کرد:گفتم که!تا منو داری غم نداری!بگو چه درسایی هست بهت یـاد بدم...
من:وااااااااااااااا...مگه مـیتونی؟؟؟
محمد:چرا نتونم؟شوهرتو دست کم گرفتی هاااااااااا...
خندیدم:برو جلوی کتاب خونم!
محمد:چرا؟
من:حالا تو برو!
رفت جلوی کتاب خونـه:خب؟
من:کتاب ریـاضیمو پیدا کن!
خندید!
کتاب ریـاضیمو پیدا کرد و اومد پیشم:خب؟
من:خب کـه خب!بهم یـاد بده دیگه!
خندید:چه صفحه هایی رو نبودی؟
من:123 که تا 156!
محمد:اوووووووووووو...چه قدر زیـاد...
من:گفتم کـه نمـیتونی!خودم مـیخونم!
محمد:هیسسسسسسسسسسسسس!بی ادب بی تربیت!سر کلاس کـه حرف نمـیزنن!
خندیدم:رو تخت کـه نمـیشـه!
محمد:ااااااااااا...هیسسسسسسسسسسسسسسسس!چند بار بهت بگم حرف نزن!دمر بخواب!
من:واااااااااااا...واسه چی؟
محمد:کاری کـه گفتمو !
دمر شدم:خب؟
محمد:حالا برو اون ور تر!
رفتم!
محمد سریع بغلم دمر دراز کشید!
من:دیوونـه!
محمد:خودتی بی تربیت!به خانوم مدیر مـیگم بـه حسابت برسه!آدم بـه معلمش مـیگه دیوونـه!هیییییییییییییییییییی
من:خیلی خلی محمد!
اول یـه کم صفحه ها رو ورق زد!
محمد:خب!
حدود نیم ساعت فقط برام توضیح داد!بعدش تمرین های کتاب رو حل کردیم!
دیگه مغزم داغ کرده بود!
محمد:خب!سینوس این زاویـه بـه علاوه ی ...
من:محمد تو رو خدا!سرم درد گرفت!
خندید و لپمو بوس کرد:باشـه خانومـی!مـیخوای بخوابی؟
من:نـه!فقط مـیخوام دیگه درس نخونم...مـیگم مـیخوای از روی تختم پا شی؟
خیلی خونسرد گفت:نـه اصلا!
بعدش دستاشو دور کمرم حلقه کرد!صورتشو آورد نزدیک لبام!
لباشو روی لبام گذاشت!
یـه هو درون باز شد!
خاک بر سر شدم رفت!
سریع از همدیگه جدا شدیم!
تیرداد بود!
تیرداد سورفه کرد:ببخشید مزاحم شدم...
بعدشم سریع درو بست!
محمد:گند زدیم!
از روی تخت بلند شد و درو باز کرد و رفت دنبال تیرداد!
فقط صداهاشون رو مـیشنیدم!
آخرش هم با تیرداد برگشت اتاقم!
خجالت کشیدم!روم نمـیشد بـه تیرداد نگاه کنم!
تیرداد:سلام!
من:سلام داداشی!
تیرداد:بهتری؟
من:اوهوم!
تیرداد:خب خدا رو شکر!من حتما برم!یـه چیزی جا گذاشته بودم اومدم بردارم!شما ها هم بـه کارتون برسید!
خندید و درو بست!
محمد با کلافگی دستشو تو موهاش کشید:از این کارمون ناراحت شد؟
من:نمـیدونم....
محمد:خب ما کـه با هم محرمـیم...
من:شاید فکر کرد فرا تر از بوس بوده...
محمد:چه مـیدونم واللا!حالا خوبه محرمـیم!مـیگم تیرداد هم خیلی غیرتیـه هااااااا...
من:مـیدونم...
بعدشم خندیدیم!
محمد:فردا مـیری مدرسه؟
من:بدبختانـه آره!
محمد خندید:کار دیگه ای نداری؟
من:مـیخوای بری؟
محمد:نـه خیر خانوم خوشگله!امشب مـهمون شمام!
من:جدی؟
محمد:آره!یـه اتاق اضافی هم کـه دارین!هر چند کـه من بدم نمـیاد تو اتاق تو بخوابم!
خندیدم:خیلی بیشوری محمد!
. الو یعنی چه . الو یعنی چه ، الو یعنی چه
[معشوقه 16 ساله - Page 3 - بازی آنلاین الو یعنی چه]نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 05 Nov 2018 07:48:00 +0000